به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم
به مرگ زنده شدن هم حکایتی است عجیب اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم
در آشیانهی طوبا نماندم از سرناز نه خاکیم که به زندان خاکدان مانم
ز جویبار محبت چشیدم آب حیات که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم
چه سالها که خزیدم به کنج تنهایی که گنج باشم و بینام و بینشان مانم
دریچههای شبستان به مهر و مه بستم بدان امید که از چشم بد نهان مانم
به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت که از رفیق زیانکار در امان مانم
به شمع صبحدم شهریار و قرآنش کزین ترانه به مرغان صبحخوان مانم
نظرات شما عزیزان: